مجرمان عاشق
عاشقي ازاد (دل گفته هاي من
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيباروي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرارداشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمردشده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پيرمردازجابرخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او دادو گفت:« متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.» دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و باچشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و باتعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرامگاه خصوصي در آنسوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |